loading...

سایت تفریحی وسرگرمی آسیافان

داستان,داستان کوتاه,داستان پندآموز,داستان طنز,داستان خنده دار,داستان های خنده دار,داستان های طنز

آخرین ارسال های انجمن

شاعر سلطان محمود غزنوي

tohi0098 بازدید : 1756 یکشنبه 06 فروردین 1391 : 17:45 ب.ظ نظرات (2)

 

 

 

گویند سلطان محمود غزنوی جلوی پلکان قصر ایستاده بود که یکی از شعرای درباری(عوفی) را دید
و از او خواست که وقتی سلطان پا به پله اول می‌گذارد مصراعی بگوید که سلطان حکم قتلش را بدهد و وقتی سلطان پا به پله دوم گذاشت
مصراع دوم را چنان بگوید که نه تنها اثر مصراع اول را از بین ببرد بلکه شاعر
را شایسته پاداشی گران کند و همینطور در ادامه ...شاعر قبول کرد و سلطان پا به پله اول گذاشت. 

 

 

شاعرسرود:

 

ادامه در مشاهده ادامه مطلب...

شاهکار یه دختر باهوش

3gg بازدید : 1711 یکشنبه 06 فروردین 1391 : 11:23 ق.ظ نظرات (2)

یکی از دوستام با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه ، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!

شهر آشفتهlTurbulent city

tohi0098 بازدید : 1453 جمعه 04 فروردین 1391 : 17:47 ب.ظ نظرات (0)

روزی روزگاری در یکی از جنگل های دور افتاده دو شهر وجود داشت که این دو شهر در جنگلی واقع شده بودند. در یکی از این جنگل ها گوسفندان و در دیگری گرگ ها زندگی میکردند. در جنگل گوسفندان 3 گوسفند بنام شنگول و منگول و هپه انگول بودند که با پدر و مادرشون زندگی می کردند. شنگول و منگول دختر بودند اما این وسط هپه انگول پسر از آب در آمده بود. دو تا دختر ها در خانه پیش مادرشان کارهای خانه داری را یاد می گرفتند و جناب هپه انگول هم پیش پدرش در جنگ هایی که بین قبیله گرگ ها و گوسفندان رخ داده بود می جنگید و به سمت فرماندهی سپاه ملقب شده بود. جنگ میان گرگ ها و گوسفندان شعله ور شده بود. گرگ ها که بعد از چندی یه خرگوش خورده بودند یکم مخشون بکار افتاده بود. از این رو آنها گرگی را به بهانه تجارت به شهر گوسفندان

شيطان

tohi0098 بازدید : 1377 جمعه 04 فروردین 1391 : 17:43 ب.ظ نظرات (0)

 

امروز ظهر شیطان را دیدم !

 

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت…

 

كي بود عطسه كرد

tohi0098 بازدید : 1542 جمعه 04 فروردین 1391 : 17:41 ب.ظ نظرات (0)

 

وسط یکی از سخنرانی‌های استالین در یک گردهمایی، کسی عطسه کرد. استالین خاموش شد و نگاه عمیقی به حاظران انداخت. همه از ترس خشک‌شان زده بود.

استالین سکوت را شکست:

ـ کی بود عطسه کرد؟ صدا از دیوار بلند می‌شد ولی از مردم نه.

ـ برای بار دوم سوال می‌کنم، چه کسی عطسه کرد؟

ـ ...

ـ سوال کردم چه کسی عطسه کرد؟

ـ

دانشجو داريم تا دانشجو....

tohi0098 بازدید : 1654 جمعه 04 فروردین 1391 : 17:32 ب.ظ نظرات (0)

 

طی یک نظرسنجی از یک دانشجوی ورودی جدید و یک دانشجوی ترم آخری خواسته شد که با دیدن هر کدام از کلمات زیر ذهنیت و تصور خود را در مورد آن کلمه در یک جمله کوتاه بنویسند.

 

جمله اول مربوط به دانشجوی ورودی جدید و جمله دوم مربوظ به دانشجوی ترم آخری.

 

رییس دانشگاه

1.مردی فرهیخته و خوشتیپ

پسربچه شیطون (داستان طنزوخنده دار)

naser بازدید : 1604 چهارشنبه 02 فروردین 1391 : 13:21 ب.ظ نظرات (1)

پسرک شیطون صبح از پله ها اومد پائین و از مادربزرگش پرسید : ” بابا، مامان هنوز از خواب بیدار نشدند ؟ “

مامان بزرگ جواب داد : نه عزیز دلم . بیا صبحونه ات رو آماده کردم ، زود باش بخورش تا مدرسه ات دیر نشده !
بچه یک خنده شیطنت آمیزی زد و بدون اینکه چیزی بگه سریع رفت آشپزخونه و صبحونه اش رو تموم کرد و پس از مسواک زدن دندونهاش ، کیفش رو برداشت و پرید دم در تا سوار سرویس بشه !
ظهر شد . زنگ در به صدا در اومد .

بشنو و باور نکن(داستان کوتاه)

naser بازدید : 1648 چهارشنبه 02 فروردین 1391 : 13:12 ب.ظ نظرات (0)

در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .

از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

گفت گوی مردی با خدا

tohi0098 بازدید : 1697 یکشنبه 28 اسفند 1390 : 12:01 ب.ظ نظرات (0)

 

مردی داشت دعا می کرد.

 او گفت خدا؟

 

 

خدا جواب داد: بله

و مرد پرسید: می تونم یه سوال بپرسم؟

خدا جواب داد: بفرما

 خدایا، یک میلیون سال در نظرت چقدره؟

خدا گفت: یک میلیون سال در نظر من یک ثانیه است.

مرد شگفت زده شد.

 

بعد پرسید: خدایا یک میلیون دلار در نظرت چقدره؟

خدا جواب داد: یک میلیون دلار به نظرم یک پنی است.

پس مرد گفت: خدایا آیا میتونم یک پنی داشته باشم؟

و خدا با خوشرویی گفت:

حتما ، فقط یک ثانیه صبر کم!....

 

 

عمل قلب(داستان طنز)

glass_biojek بازدید : 1421 شنبه 27 اسفند 1390 : 14:25 ب.ظ نظرات (0)

دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم؟
پسر: آره عزیز دلم
دختر: منتظرم میمونی؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند
پسر: منتظرت میمونم عشقم
... دختر: خیلی دوستت دارم
پسر: عاشقتم عزیزم
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد
به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد
پرستار: آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی
دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت
پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
دختر: بی درند که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد: آخه چرا؟؟؟؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود
و بی امان گریه میکرد
پرستار: شوخی کردم بابا !
اون رفته دستشویی برینه الان میاد

ارسالی ازglass_biojek

مسافرت

glass_biojek بازدید : 1381 شنبه 27 اسفند 1390 : 14:21 ب.ظ نظرات (0)

مدیر به منشی میگه برای یه
هفته می ریم مسافرت کارهات رو روبراه کن

منشی زنگ میزنه به شوهرش
میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن

شوهره زنگ میزنه به دوست
دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن

معشوقه هم که تدریس خصوصی
میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام

پسره زنگ میزنه به پدر
بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم

 پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکته؛به منشی زنگ
میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من این هفته با نوه ام هستم

منشی زنگ میزنه به شوهرش و
میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه

 شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش
لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت

معشوقه زنگ میزنه به شاگردش
میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق

 پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش
برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد

مدیر هم دوباره گوشی رو بر
میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت

ارسالی ازglass_biojek

تفاوت یک پزشک و یک مهندس

glass_biojek بازدید : 1880 شنبه 27 اسفند 1390 : 14:12 ب.ظ نظرات (0)


  یک پزشک و یک مهندس در یک مسافرت طولانى
هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند پزشک
رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟
مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر
خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى
خودش کشید. پزشک دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى
است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش
را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک
سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به
شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش
را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، پزشک پیشنهاد
دیگرى داد گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار
بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار
به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد
و رضایت داد که با پزشک بازى کند
پزشک نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد.
حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳
  پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» پزشک نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.
مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. پزشک بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد و رویش را برگرداند و خوابید!!!!

 

ارسالی ازglass_biojek

چهاردانشجو

naser بازدید : 1401 جمعه 19 اسفند 1390 : 1:00 ق.ظ نظرات (0)

چهار تا دانشجو شب امتحان بجای درس خواندن به پارتی و خوش گذرونی رفته بودند
و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند٬
روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به این صورت که
سر و روشون رو کثیف و کردند
و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند٬
سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و یکراست به پیش استاد رفتند٬
مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند که دیشب به یک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند

تعداد صفحات : 5

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • سرگرمی
  • آرایش وزیبایی
  • فرهنگ وهنر
  • آشپزی وتغذیه
  • روانشناسی
  • زندگی زناشویی
  • بازار
  • سلامت
  • کامپیوتر واینترنت
  • تصاویر
  • دنیای مد
  • آهنگ
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1600
  • کل نظرات : 504
  • افراد آنلاین : 129
  • تعداد اعضا : 2118
  • آی پی امروز : 417
  • آی پی دیروز : 240
  • بازدید امروز : 6,029
  • باردید دیروز : 343
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6,029
  • بازدید ماه : 11,985
  • بازدید سال : 310,542
  • بازدید کلی : 7,390,235